وسط اتوبان فرودگاه که بایستی، از همان دور خانههای توسریخورده را میبینی که انگار انتها ندارند. انتهای این خانهها میرسد به بیابانهای خاکی که غروبهایش رنگ دیگری دارد. تپه شنی و لولههای بتنی بههمچسبیده، خارج از محدوده چسبیدهاند به رگ خاک؛ روی خاک رُساش پا سفت میکنیم و میرویم بالا. آلونکهای لولهای خاکستری از دور پیداست؛ آدمها کز کردهاند کنار دیوارههای لولهها، لولهها لببهلب بیابان است، روی شمالیترین نقطه اصفهان، مثل فیلمهای آخرالزمانی هالیوودی.
هرچه گردن بکشی، چیزی جز بیابان نیست که لولههای سیمانی حائلی شده بین آن و دو نیمهاش کرده تا نشود بهراحتی معتادها را دید. روزهای اینجا، داغدار روزهای خوب خانهبهدوشان است. خاطرات، یک آن ولشان نمیکند؛ زمانی که تمامقد توی خانههایشان به زندگی خدمت میکردند و حالا در تاراج این خرابهها، عاشقی یادشان رفته است.
اینجا چشم لولهخوابها منتهی میشود به قطر لولههای سیمانی؛ سقفی که برای رضا معنای دیگری دارد و برایش حالا سقف شده است. مچاله میشود توی لولهای که همه هستیاش را در آن پنهان کرده است. چند گونی خاکی و یک کاپشن رنگورورفته برای روزهای سرد، کیسهپلاستیکهای آویزان که هرکدام آبستن خردهریزهایش شدهاند؛ از چشمزخم گرفته تا لیوان، فندک و قندان.
خانه رضا و امثال او اینجاست. ساکنان پریشانخاطر خانههایی بیدر، بیپنجره، بیستون که به اندازه عرض شانههای یک انسان لاغراندام است. خیلی از آنها به واسطه یک بدبیاری یا ورشکستگی یا هر دلیل واهی دیگری وصله شدهاند به این لولههای سیمانی و خانههایشان توی تونلها گیر کرده است؛ جایی که مرگ، هر روز در محضر آسمان بیابر، تعظیم میکند و کوچهپسکوچهها پر میشود از بوی ماندگی.